در (علل
الشرائع و عيون الاخبار) با اسناد به هروى از امام رضا (ع) از امام حسين (ع) نقل
شده: سه روز قبل از شهادت پدرم على بن ابى طالب (ع) مردى از بزرگان تميم به نام
عمر و از پدرم سؤال كرد: اى امير مؤمنان مرا از ماجراى اصحاب رس با خبر سازيد كه
در چه زمانى بوده اند، و منازل آنها كجا بوده و چه كسى بر آنها حكومت میرانده و
آيا خداوند پيامبرى بر آنها مبعوث فرموده و به چه دليل هلاك شده اند؟
پدرم
فرمود: در باره چيزى سؤال نمودى كه قبل از تو كسى از من پرسش نكرده و هيچ كس بعد
از اين درباره آن نخواهد گفت، مگر با استفاده از حديث من، و در كتاب خداى عزّ و
جلّ هيچ آيه اى وجود ندارد جز اينكه من از تفسير آن و شأن نزولش و زمان دقيق نزول
آن آگاهى و شناخت دارم و همانا همه اين علوم در سينه من جمع است، امّا طالب آن
كمند و بزودى وقتى مرا از دست دادند پشيمان خواهند شد.
امّا اى
برادر اهل تميم قصه اين قوم: آنها درخت صنوبرى را میپرستيدند كه به آن (شاه درخت)
میگفتند و يافث پسر نوح آن درخت را در نزديكى چشمه اى به نام (روشنا آب) كاشته
بود و اينها به اين دليل اصحاب رس ناميده شدند كه پيامبر خود را در تلّى از خاك
دفن كردند و اين قوم بعد از حضرت سليمان (ع) میزيستند و داراى دوازده قريه بودند
كه همه آنها در كنار نهرى به نام رس از بلاد مشرق قرار داشتند و نام آن نهر از اين
قوم گرفته شده بود، و در آن روز در روى زمين رودى پرآب تر و شيرينتر از آن نهر و
قريه اى آبادتر از قراء اين قوم وجود نداشت.
سپس آن
حضرت نام قراء آنها را بر شمرد كه بزرگترين آنها (اسفندار) نام داشت و پادشاه آنها
كه نركوذ بن غابور از فرزندان نمرود (فرعون زمان ابراهيم (ع)) نام داشت در اسفندار
ساكن بود و در آنجا چشمه اى جارى بود كه صنوبرى عظيم در كنار آن وجود داشت و آنها
در هر قريه دانه اين درخت را كاشته و شعبه اى از آن چشمه را در كنار آن جريان داده
بودند و از آن دانه ها درختان عظيمى روييده بود كه اين قوم نوشيدن آب آن نهر را بر
خود و چهارپايان خود حرام كرده بودند و هر كس از آن آب مى آشاميد، او را به قتل
مى رساندند و مى گفتند: اين نهر مايه حيات صنوبر و آلهه ماست و سزاوار نيست هيچ كس
از زندگى آلهه ما بكاهد.
لذا آنها و
چهارپايانشان از نهر رس براى آشاميدن استفاده مى كردند و در هر ماه از سال در يك
قريه عيد مى گرفتند و در كنار صنوبر آن قريه جمع مى شدند و روى درخت صنوبر آن قريه
حرير منقّشى مى انداختند و سپس گوسفندان و گاوهاى قربانى را در كنار درخت ذبح
مى كردند و با هيزم آتش مى افروختند و قربانيها را مى سوزاندند و وقتى دود آنها
آسمان را فرا مى گرفت و مانع از ديدن آسمان مى شد به سجده مى افتادند و با گريه و
تضرّع از درخت صنوبر مى خواستند تا از آنها راضى شود، سپس شيطان مى آمد و شاخه هاى
درخت را تكان مى داد و از تنه درخت صداى كودكى به گوش مى رسيد كه مى گفت: اى
بندگان من از شما راضى شدم! آنگاه آنها خوشحال شده و آرامش خاطر مى يافتند و چشمان
با ديدن اين منظره روشن مى شد، سپس سر خود را بلند كرده و به شرب خمر و ساز و آواز
مى پرداختند و چنگ مى زدند و يك شبانه روز را به خوشگذرانى سپرى مى كردند، اين قوم
از عجم بودند و عجم نام ماههاى دوازدهگانه خود را از اين قراء دوازدهگانه
گرفته اند.
اين عمل در
هر ماه در يك قريه انجام مى شد تا وقتى كه عيد اعظم آنها فرا مى رسيد و آنها همگى
از كوچك و بزرگ در قريه اسفندار نزد صنوبر عظيم و چشمه كبير خود جمع
مى شدند و سرا پرده هاى ابريشم و حرير به آن درخت مى آويختند و براى آن سرا پرده
دوازده باب ورودى قرار مى دادند كه هر باب مخصوص يك قريه بود و همگى بيرون از آن
سراپرده براى صنوبر سجده مى كردند و حيوانات خود را چندين برابر صنوبرهاى قراء
ديگر، در برابر اين صنوبر عظيم ذبح و قربانى مى كردند، آنگاه ابليس لعين نزديك شده
و درخت را تكان شديدى مى داد و از درون آن به روشنى با آنها سخن مى گفت و به آنها
وعده مى داد و برايشان منّت مى نهاد و آنها در حال سجده سر خود را تكان مى دادند و
از هيبت آن صدا نمى توانستند برخيزند و به باده گسارى و ساز و آواز بپردازند و
دوازده شبانه روز به تعداد اعياد و قراءشان در آن حالت بسر مى بردند، سپس سر از
عبادت و سجده بلند مى كردند.
وقتى كفر
آنها نسبت به خداى عزّ و جلّ و عبادت غير او به درازا كشيد، خداوند پيامبرى از بنى
اسرائيل و از اولاد يهودا پسر يعقوب (ع) را بر آنها مبعوث نمود و او مدّتى طولانى
در ميان آنها بسر برد و ايشان را به عبادت خداى عزّ و جلّ و شناخت عبوديّت او دعوت
كرد، امّا آنها از او پيروى نكردند، وقتى پيامبرشان شدّت گمراهى و لجاجت آنها را
ديد، در شب عيد اعظم ايشان به درگاه الهى دعا كرد و عرضه داشت:
(پروردگارا
بندگانت مرا تكذيب مى كنند و فردا صبح براى عبادت درخت بزرگى كه نفع و ضرورى
برايشان ندارد، اجتماع مى نمايند، خدايا! قدرت و تسلّط خود را به آنها نشان بده و
همه درختان صنوبرشان را خشك گردان).
صبح وقتى
مردم برخاستند، ديدند همه درختان آنها خشك شده، از اين امر ترسيدند و به دو گروه
متفرق شدند، گروهى گفتند: اين مرد كه ادّعاى پيامبرى مى كند، آلهه شما را جادو
كرده تا شما را از عبادت درخت متوجّه عبادت آلهه خود كند و گروه ديگر گفتند: خير،
بلكه درخت و آلهه ما از ديدن اين مرد كه شما را به عبادت غير او فرا مى خواند
خشمگين شده و حسن و زيبايى خود را از ما گرفته است، پس بايد از اين مرد انتقام
بگيريم، لذا با هم شور كرده و تصميم بر قتل آن پيامبر گرفتند، پس چاه عميقى كندند
كه دهانه اى باريك داشت و پيامبر خود را درون آن چاه انداختند و دهانه چاه را با
سنگ بزرگى پوشاندند و لوله هاى آب را درون آن چاه نمودند و گفتند: اى آلهه ما اميد
داريم كه از ما راضى شوى، چون ما كسى را كه مانع عبادت تو بود به قتل رسانديم و او
را در زير بزرگترين آلهه خود دفن كرديم، شايد از اين انتقام راضى شوى
و نور و سرسبزى خود را باز يابى، پس در تمام آن روز، قبل از غرق شدن پيامبرشان،
صداى ناله او را مى شنيدند كه در مناجات خود مى گفت: اى مولاى من، تنگى مكان و
شدّت گرفتارى مرا مشاهده مى كنى، پس به ضعف و ناتوانى من و بيچارگيم رحم كن و در
قبض روحم تعجيل بفرما و مرا زودتر به لقاء خود برسان و اين ناله تا هنگام مرگ او
ادامه داشت.
پس از آن
خداوند عزّ و جلّ به جبرئيل وحى نمود: آيا اين بندگان من از حلم و صبر من مغرور
شده اند و خود را از مكر من ايمن مى دانند كه غير مرا پرستيده و رسول مرا به قتل
رساندند و پنداشته اند غضب من شامل حالشان نمى شود و از قدرت و تسلّط من خارج
شده اند و حال آنكه من از معصيتكارانى كه بيمى از عقاب من ندارند انتقام مى گيرم؟
هر آينه به عزّت خود سوگند مى خورم، آنها را موعظه و عبرتى براى جهانيان قرار دهم.
پس در همان
روز عيدشان، باد بسيار سرخ رنگ و شديدى وزيدن گرفت كه باعث حيرت و ترس آنها شد و
به يك ديگر پناه مى بردند، سپس زمين از زير پايشان مانند كبريت آتش گرفت و ابرى
سياه رنگ بر سرشان سايه افكند و گدازه هاى آتشين بر آنها باريد كه بدنهايشان را
ذوب كرد، همان طور كه سرب در برابر آتش ذوب مى شود.
پس از غضب
الهى و نزول عذاب او به او پناه مى بريم كه هيچ حول و قوّهاى جز حول و قوّه
پروردگار بلند مرتبه عظيم وجود ندارد.
قصص الأنبياء ( قصص قرآن - ترجمه قصص الأنبياء جزائرى)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر